امروز ظهر احسان علی کوچولو و غزل رو آورد خونه . آخه قراره فردا صبح اسباب کشی کنن . مامان هم به احسان گفت برو بچه ها رو بیار که می خوان وسایلشون رو جمع و جور کنن بچه ها تو دست و پا نباشن .
یه جورایی بهشون عادت کرده بودیم . تقریبا دو سال هست که توی همین کوچه خودمون می شینن . حالا که می خوان برن یه کم برامون سخته . همین سر شبی که احسان بچه ها رو برد خیلی ناراحت شدم . همین الان هم دلم برای علی تنگ شده . هر وقت می دیدمش هر چی ناراحتی داشتم از بین می رفت . نمی تونم بگم چقدر دوسش دارم . عاشقشم !! تا قبل از این حداقل هفته ای یکبار می دیدمش . ولی از این به بعد ممکنه ماهی یکبار هم نبینمش .
شاید خنده دار به نظر بیاد ولی بعضی وقتها تنها دلخوشیمون همین علی بود . تنها چیزی که باعث می شد چیزای دیگه رو فراموش کنیم . تنها بهانه برای اینکه حداقل یه ساعت بخندیم و شاد باشیم . تنها بهانه برای امید . چون توی صورت یه بچه همه چیز رو می شه دید . شادی ، نشاط ، امید ، معصومیت ، صداقت و همه چیزهای خوب . چطور می شه آدم همه این خوبی ها رو ببینه و تاثیری نگیره .
این روزها هم یه بحث هایی سر اینکه چرا خونه رو فروختن و می خوان برن ، بود . خوب خونه اینجا رو هم بخاطر محیط بدش فروختن . واقعیتش هم اینه که اینجا اصلا محیط خوبی نداره . دایی هم یه اخلاق های بخصوصی داره . قراره فعلا برن خونه پدر زن دایی یه چند ماهی بشینن . تا کم کم بتونن یه خونه بخرن . مامانم از همه بیشتر ناراحت هست . آخه زندگی توی یه خونه دیگه با سه نفر آدم پیر و مریض و دو تا بچه سخته . دیروز زن دایی هم که با من صحبت می کرد می گفت ما خودمون هم سختمون هست . ولی چاره چیه . زن دایی هم موقعی که با من صحبت می کرد و هم موقع خداحافظی گریه کرد . دلم براش سوخت . بیچاره با رفتنش به اونجا کارش چند برابر می شه . باید حواسش به علی و غزل باشه . مراقب بابا و مامان خودش باشه . بیچاره مامانش قندخونش خیلی بالاست و تقریبا نابینا شده و نمی تونه کار زیادی بکنه . باباش هم که قلبش رو عمل کرده و مراقبتهای خاص خودش رو می خواد . از اون طرف هم که بابابزرگ ماست که اونم دیگه مثل سابق سرحال نیست . ما که نمی تونیم براشون کاری بکنیم . فقط می تونیم دعا کنیم که زودتر پولشون جور بشه و بتونن خونه بخرن . واقعا خدا بهشون صبر و توان بده تا بتونن با این شرایط کنار بیان . هر چند که می تونستن یه کم صبر کنن و وقتی پولشون جور شد این خونه رو بفروشن . به هر حال هر کس صلاح خودش رو بهتر می دونه . اونهایی هم که وظیفه داشتن نصیحت کنن به وظیفشون عمل کردن . هر کس هم چیزی گفته فقط برای خوبی بوده . الان هم مامانم می گه خدا کنه بتونن دوباره خونه بخرن . ما که بد اونها رو نمی خوایم .
حالا خدا رو شکر کدورت و چیزی پیش نیومد . آدم دوست نداره این دم آخری با خاطره بد از هم جدا بشه . خدا کنه هر جا می رن راحت و شاد باشن . ما هم غیر از این چیز دیگه ای نمی خوایم .